علیرضا در مشهد 1
سلام پسر گلم. ساعت 2:30 بود که مامان راضی زنگ زد و گفت که حرکت کنیم.رفتیم جلوی در خونشون و تا وسایل رو داخل ماشین بچینیم ساعت شد 3:30 و بعد از اون حرکت کردیم. توی راه تا هوا تاریک بود شما هم خواب بودی ولی به محض اینکه هوا روشن شد شما هم فعالیت خودت رو آغاز کردی و از اینکه همه دور هم هستیم تو یه جای کوچیک که با یک حرکت خودت رو به هر کسی که می خواستی میرسوندی بیش از حد خوشحال بودی. ساعت نزدیکای 7 بود که یه جا نگه داشتیم تا صبحانه بخوریم.هوا خیلی سرد بود و منم اول حسابی پتو پیچت کردم ولی خیلی زود آفتاب افتاد جایی که نشسته بودیم و هوا گرم شد.بعد هم برای اینکه زودتر برسیم سریع جمع و جور کردیم و سوار ماشین شدیم. یه چند ساعتی در بغل های ...
نویسنده :
مامان عليرضا
0:31