عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در مشهد 1

سلام پسر گلم. ساعت 2:30 بود که مامان راضی زنگ زد و گفت که حرکت کنیم.رفتیم جلوی در خونشون و تا وسایل رو داخل ماشین بچینیم ساعت شد 3:30 و بعد از اون حرکت کردیم. توی راه تا هوا تاریک بود شما هم خواب بودی ولی به محض اینکه هوا روشن شد شما هم فعالیت خودت رو آغاز کردی و از اینکه همه دور هم هستیم تو یه جای کوچیک که با یک حرکت خودت رو به هر کسی که می خواستی میرسوندی بیش از حد خوشحال بودی. ساعت نزدیکای 7 بود که یه جا نگه داشتیم تا صبحانه بخوریم.هوا خیلی سرد بود و منم اول حسابی پتو پیچت کردم ولی خیلی زود آفتاب افتاد جایی که نشسته بودیم و هوا گرم شد.بعد هم برای اینکه زودتر برسیم سریع جمع و جور کردیم و سوار ماشین شدیم. یه چند ساعتی در بغل های ...
8 فروردين 1393

بازگشت از شمال

سلام عشقم. بالاخره یکشنبه ظهر از شمال راه افتادیم به سمت تهران.منو بابا به شدت از لحاظ کمر داغونیم.البته بابا محسن میگه کتفش بیشتر از کمرش درد میکنه و وقتی شما رو بغل میکنه خیلی اذیت میشه.شما جیگر طلا هم که آروم تو بغل وای نمیستی مدام در حال چرخش از راست به چپ و از چپ به راستی برای همینکسی که بغلت میکنه خیلی تحت فشار قرار میگیره.بگذریم از این مطلب و بریم سر اصل مطلب: قبل از راه افتادن بابا محسن رفت درمانگاه و دوتا آمپول پیروکسکام زد تا یه مقدار از دردش کم بشه و وقتی برگشت من خواستم تا یه مقدار کمرش رو با اتو گرم کنم تا بهتر بشه برای همین از ترس شما و محیا جونی رفتیم توی اتاق و در رو بستیم.از اولی که رفتیم توی اتاق شما و محیا جونی پشت در ...
7 فروردين 1393

از دیروز تا امروز

سلامی دوباره عزیز دلم. دیروز صبح بود که دایی رضا زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد منزلشون.با بابا قرار گذاشته بودیم که امروز بریم  و دایی ها رو ببینیم که با این دعوت همرو با هم یه جا میدیدیم.به خاطر اینکه بابا اذیت نشه تا شب جایی نرفتیم و باز هم در کنار هم تلویزیون دیدیم و خوش بودیم.شب ساعت8 هم راه افتادیم به سمت خونه ی دایی که به ترافیک خوردیم و کمی دیر رسیدیم(سالهای پیش وقتی عید میشد تهران خیلی خلوت میشد و از ترافیک هیچ خبری نبود ولی امسال عید انگار کسی مسافرت نرفته و اکثرا تهرانند.)خلاصه که رسدیم زود شام خوردیم و بعد از اون نشستیم دور هم و ما مشغول صحبت و شما هم با حسین دایی مجتبی مشغول بازی شدی و کلی خوشگذروندی.دلم خیلی برای روشنا ج...
7 فروردين 1393

عجب روزی بود امروز!

سلام پسر عزیزم. نمیدونی که امروز چه اتفاق وحشتناکی افتاد! دیروز منو بابا محسن رفتیم رو پشت بوم تا فرش بشوریم.اینم بگما تو تمام لحظاتی که داشتیم فرش رو میشستیم هی بهم میگفتیم کاش داده بودیم قالی شویی و اینجا فرش خشک نمیشه و آی کمرمو آی کتفمو خلاصه که یه فرش 12 متری رو با یه وضعی شستیم و با همکاری همه از لبه ی پشت بوم آویزون کردیم و دوتایی خیلی کج اومدیم پایین و افتادیم.خدا رو صد هزار مرتبه شکر که خسته بودی و ساعت 10 خوابیدی وگرنه خدا میدونست که سرمون چی میومد.البته اینم بگما تا صبح دمار از روزگار من در اوردی بس که تو خواب غر غر کردی و بیدار شدی و شیر خوردی. اینا اصلا چیزی نیست که نصفه شب بود که در این حین که شما شیر میخوردی صدای بسا...
6 فروردين 1393

تولد نازنین زهرا

گل پسری جونم سلام. دوشنبه شب تولد نازنین زهرا بود و ملیحه جون تولدش رو کرج خونه ی مامانش یعنی خاله جمیله گرفت. ساعت 7 بود که رفتیم خونه ی خاله جمیله و اونجا بقیه ی فامیل رو هم دیدیم.یه ذره صحبت کردیم وگفتیم و خندیدیم وبعد شروع کردیم تولد بازی و منم سعی کردم چند تایی عکس درست و حسابی از شما بچه ها بگیرم که هر کاری کردم باز یکیتون یه خرابکاری تو عکس میکرد. یه چند تایی از عکسای اون شب رو برات میذارم. نازنین زهرای گلم: علی پسر دختر خالم زهره: امیر و مهسای عزیزم بچه های دایی محمد: شما گل پسری: اینم چند تا عکس دسته جمعی شما بچه ها: محض رضای خدا هم که شده تو یکی از عکسها هم همتون با...
5 فروردين 1393

علیرضا و اولین نوروز باستانی

سلام پسر عزیرم.اولین نوروزت مبارک. از صبح امروز بگم برات تا برسیم به بعد از ظهر و رفتن به امام زاده و تحویل سال نو. امروز صبح هم مثل سایر روزها اول صبحانه خوردیم و بعد حاضر شدیم و رفتیم بیرون.اول رفتیم بازار روز چالوس تا برای شب عید ماهی سفید بخریم و سبزی.عمه طاهره هم سه تا ماهی قرمز کوچولو برای شما و محیا جونی و مبینا خرید اینم عکسش: بعد از اون یه سر رفتیم رادیو دریا کنار ساحل.اما چون هوا سرد بود زود برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و شما و محیا جونی رو خوابوندیم تا دم سال تحویل خون به جیگر ما نکنید. اینم عکس شماست که صبح قبل از بیرون رفتن ازت گرفتم: ساعت یک ربع به هفت شب بود که حاضر شدیم و راه افتادیم سمت امام زاده سید عب...
1 فروردين 1393